پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۹

دلگیر مباش، هوایی بیش نیست!

 

صدای باد می پیچید، صدای خشخش برگ های زرد پاییزی،شاید گوش من این مشکل را داشت که همه چیز را می شنید. اما به هر حال،راه رفتن در این صدا ها، کار بسیـار جالبی به نظر می رسید.این هوا، این پژواک باد و برگ، در گوش من نغمه سکوت می خواند.ترانه خاموشی.این هوای دلگیر با ابر های آبی و خاکستری، حسی از اعماق و ژرفنای آرامش به من تلقین می کرد.دلگیری خاصی از دلشاد ترین هارا به من تحمیل می کرد.دوست دارم!یکایک این احساس را دوست دارم...

 
سلام دنیـــــــــا؛
به وبلاگ پسرک عینکی خوش اومدید، پسرک عینکی هستم، یک نویسنده کوچیک که یکسری "ریپوتیشن" های کوچیک می نویسه که معمولاً خودشم سر در نمیاره :) خیلی خوش اومدید و اگه این دلنوشته ها رو میخونین حتماً نظر بدید!
به درباره من مراجه کنید،خصوصیاتم اون توئه!
خبرای تازه :دی :
+اولین فصل از کتاب پسرک عینکی رو نوشتم :دی!! توی نوار بالا هستش!
هرکسی "درباره پسرک" رو خونده باشه(تو همون نوار :دی) میدونه دارم از چی حرف میزنم! خب خلاصه اولین فصلشو نوشتم!دومی هم نوشتم! سومی هم نوشتم اما فقط اولی رو گذاشتم-با ریتم خاله شادونه بخونین =)))) )
همین دیگه، برید سر بافتنی هاتون! :|
 
پسرک عینکی
۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۳:۱۰

ابری ام!

قدم هایی که منظم بین کاشی های همرنگ پیاده روی خیابان برمیداشتم برایم مسخره میشد.اما تمام سعیم را هم میکردم که به رنگ دیگری برخورد نکنم!باران میبارید...گاهی اوقات نم نمک میزد و اکثر اوقات هم با اقتدار فرو میریخت. من هم که خیس خیس، در پیاده روی خلوت خیابان، آرام آرام قدم میزدم! 

برداشت های من  متفاوت بودند! جزئیات زندگی من متفاوت بودند، شادی هایم، لذت هایم گونه های دیگری داشتند! اما خب، با همه نوع آدمی سازگار بودم، حتی برداشتم راجب باران هم متفاوت بود.با خودم میگفتم:«ابری ام...ای ابر ببار! بیشتر، تا آنجایی که فاصله ای نداشته باشیم!» 

ابر هم که گویی صدای مرا میشنید، سرعتش را در باریدن زیاد میکرد! گریه هایم هم در زیر باران به چشم نمی آمدند. گریه که نباید دلیلی داشته باشد...گریه میتواند فقط گریه باشد! زمانی حتی دلیلی نداری برای گرییدن، اما بگریه می آیی. حداقل میتوانم بگویم من چنین آدمی هستم! گریه ام از سرِ ناراحتی نبود، از سرِ شادی هم نبود.خنده دار است، اما گریه ام فقط گریه بود.چگونه آسمان بی دلیل می گرید، من هم میتوانم مانند آسمان باشم.

بوی خاک ناشی از باران برایم بسیار بسیار دلنشین بود...خاکی که خیس شده، ترکیبی از خشکی و خیسی که شامه ام را به چالش می انداخت، زیر لب گفتم، خوب بو بکش! این بو را هم به خاطر بسپار! باران میبارید و شدتش کم تر میشد!

پسرک عینکی
۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۵

عینک

وقتی که عینک می زنم، میتوانم تمامی دنیا را شفاف ببینم؛ تمامی هستی و هر چه درونش هست.شفافیت ها باید خوبی ها باشند، محبت ها، عشق ورزیدن ها، وفاداری ها...اما زمانی که از پسرک عینکی، فقط پسرک باقی می ماند-درست زمانی که عینکی در کار نیست- شفافیت هم میرود، دنیا تیره و تار میشود.بدی ها می مانند، خیانت ها، زخم زبان ها، بدبختی ها، غم و غصه ها...

یاد گرفته ام همیشه با عینکم به این دنیا نگاه کنم! فقط با عینکم و زمانی که می افتد، دنبالش می گردم تا بلأخره پیدایش کنم.افراد را بر اساس کار های خوبشان قضاوت کنم وسعی می کنم اشتباهات ناچیز را ببخشم.پسرک عینکی درون من هم این را میداند.برای همین کمکم میکند تا همیشه پسرکی عینکی باشم.کسی که از عینک زدن نمی هراسد...

پسرک عینکی
۱۶ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۱

چرا اینقدر زود؟

آوازی قریب به گوشم می خورد.صدایی پنهان که تا کنون نشنیده بودم اما همچنان مرا به سوی خود جذب می کرد.آسمان آنروز هم ابری ابری بود و از پشت بام، یک نواخت ابر دیده می شد.سقف خانه، بسیار مسطح و صاف ساخته شده و دارای حفاظی دورش بود.روی حفاظ بتونی نشستم.از ارتفاع هراسی نداشتم.دوازده طبقه! زمین را خیلی خوب می توانستم نظاره کنم.خوش به خال پرندگانی که می توانند پرواز کنند و زمین را از بالا ببینند.


 همیشه دوست داشتم و در آرزوی این بودم تا عقاب باشم.عقابی با بال های شکوهمند که پرواز می کند و بر آسمان سلطه دارد. با غرور تکبری خاص که کاملاً غیر قابل وصف بود.متوجه چیزی شدم، مه بسیار غلیظی بر روی زمین احاطه داشت.دوست داشتم در میان مه گم شوم.و هیچ کسی نتواند مرا پیدا کند.برای همیشه گم باشم. حداقل از آن صداهای همیشگی و عذاب آوری که می گفتند عینکیِ چهارچشم در امان بودم.از آن افراد از خود راضی و خود پسند.


چه فرصتی بهتر از الآن!آن صدا هنوز هم در گوشم نجوا میکرد.درونم هم آشوبی برپا بود، حسی هم به من میگفت:


ای پسرک عینکی،

زمانی که هیچ چیز تسلیم تو نمی شود،

تو بخشش کن و تسلیم شو...


شکمم دردی را احساس کرد و ثانیه ای بعد، هیچ چیز دیگری، نمی دانم چه شد؟! درون مه گم شده بودم.آن صدا ها هنوز هم می آمدند، شاید گوش من این مشکل را داشت...از دوازده طبقه ای که زود تمام شدند.

پسرک عینکی
۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۴۵

نترس پسرک عینکی

کلاً خیلی از ریپو ها "دلساخته" هام احساسات درونیم رو بیان می کنن و با احساس ساخته میشن! تا حالا سه تا ازشون رو ساخته ام!
این عکس اولیش:


حتماً نظرتون رو راجبش بگید که برام خیلی مهمه!
پسرک عینکی
۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۹

از آفتاب بیزارم...

همیشه لذت می برم ، از آزادی در این روز های ابری.که آفتابی نیست،مزیت نبود آفتاب ، ندیدن سایه خویش است. اینکه سایه ات را نبینی،نبینی که هستی؟چه هستی؟!امتیازیست بس والا.گاهی اوقات لازم است که خودت را فراموش کنی. در ساعتی یا روزی، به کس دیگری تبدیل شوی.کسی که هنوز نشناخته ای و علایق و احساساتش را هم نمی دانی.و فقط  می دانی که باید در صدد شناختنش باشی. همین امتیاز، سبب شده تا من از فصل پاییز لذت خاصی ببرم.فصلی که همیشه در آن جنگی بین ابر و خورشید است،که اکثراً بر د و باختی ندارد و همیشه اینطور بوده که سر آخر خورشید پشت دشمنش یعنی ابر پناه می گیرد. و این فصل،که به فصل خزان معروف است، کمک می کند که شخصیت اصلی خودم را پیدا بکنم!

راه می روم.نمی دانم به کجا؟در طول این جاده آسفالتی خشک راه می روم.با درختان بی برگ، گاهی اوقات خودم را به جای این درختان می گذارم.یکی از حوصله بر ترین شغل ها، درخت بودن است.در تابستان است که فقط احساس زیبایی می کنند.هویتشان در پاییز گرفته می شود و زمستان هم با وقاحت تمام بر روی شانه های نحیفشان می نشیند.بهار هم مانند پزشکی؛جانی دوباره به آنان می دهد.اما من حاضرم درخت باشم.یکجا بنشینم و حرکت نکنم.این شده برنامه سه شنبه روز ها.سه شنبه ها که من می دانم هوا معمولاً ابریست و در جاده آسفالتی پرنده هم پر نمی زند.تنها صدای سیرسیرک[جیرجیرک] به گوش می رسد.که من باز هم در ذهن خودم،دلیل این صدا را ایراد گوشم میدیدم. زیرا گروه کر سیرسیرک ها،فقط شب ها اجرا دارد. همین جاده خلوت خشک با درختانش مرا هر سه شنبه به سوی خود می کشاند.تا آخر راه هم فقط فکر میکنم.تفکر درباره همه چیز و همه کس.و همیشه این احساس به من رخنه می کند که این  تفکرات ا ز جایی برای من الهام میشود. جایی از آن بالا ها.


پسرک عینکی
مدال رنگی