پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۳:۱۰

ابری ام!

قدم هایی که منظم بین کاشی های همرنگ پیاده روی خیابان برمیداشتم برایم مسخره میشد.اما تمام سعیم را هم میکردم که به رنگ دیگری برخورد نکنم!باران میبارید...گاهی اوقات نم نمک میزد و اکثر اوقات هم با اقتدار فرو میریخت. من هم که خیس خیس، در پیاده روی خلوت خیابان، آرام آرام قدم میزدم! 

برداشت های من  متفاوت بودند! جزئیات زندگی من متفاوت بودند، شادی هایم، لذت هایم گونه های دیگری داشتند! اما خب، با همه نوع آدمی سازگار بودم، حتی برداشتم راجب باران هم متفاوت بود.با خودم میگفتم:«ابری ام...ای ابر ببار! بیشتر، تا آنجایی که فاصله ای نداشته باشیم!» 

ابر هم که گویی صدای مرا میشنید، سرعتش را در باریدن زیاد میکرد! گریه هایم هم در زیر باران به چشم نمی آمدند. گریه که نباید دلیلی داشته باشد...گریه میتواند فقط گریه باشد! زمانی حتی دلیلی نداری برای گرییدن، اما بگریه می آیی. حداقل میتوانم بگویم من چنین آدمی هستم! گریه ام از سرِ ناراحتی نبود، از سرِ شادی هم نبود.خنده دار است، اما گریه ام فقط گریه بود.چگونه آسمان بی دلیل می گرید، من هم میتوانم مانند آسمان باشم.

بوی خاک ناشی از باران برایم بسیار بسیار دلنشین بود...خاکی که خیس شده، ترکیبی از خشکی و خیسی که شامه ام را به چالش می انداخت، زیر لب گفتم، خوب بو بکش! این بو را هم به خاطر بسپار! باران میبارید و شدتش کم تر میشد!

پسرک عینکی
مدال رنگی