صدای باد می پیچید، صدای خشخش برگ های زرد پاییزی،شاید گوش من این مشکل را داشت که همه چیز را می شنید. اما به هر حال،راه رفتن در این صدا ها، کار بسیـار جالبی به نظر می رسید.این هوا، این پژواک باد و برگ، در گوش من نغمه سکوت می خواند.ترانه خاموشی.این هوای دلگیر با ابر های آبی و خاکستری، حسی از اعماق و ژرفنای آرامش به من تلقین می کرد.دلگیری خاصی از دلشاد ترین هارا به من تحمیل می کرد.دوست دارم!یکایک این احساس را دوست دارم...
سلام دنیـــــــــا؛
به وبلاگ پسرک عینکی خوش اومدید، پسرک عینکی هستم، یک نویسنده کوچیک که یکسری "ریپوتیشن" های کوچیک می نویسه که معمولاً خودشم سر در نمیاره :) خیلی خوش اومدید و اگه این دلنوشته ها رو میخونین حتماً نظر بدید!
به درباره من مراجه کنید،خصوصیاتم اون توئه!
خبرای تازه :دی :
+اولین فصل از کتاب پسرک عینکی رو نوشتم :دی!! توی نوار بالا هستش!
هرکسی "درباره پسرک" رو خونده باشه(تو همون نوار :دی) میدونه دارم از چی حرف میزنم! خب خلاصه اولین فصلشو نوشتم!دومی هم نوشتم! سومی هم نوشتم اما فقط اولی رو گذاشتم-با ریتم خاله شادونه بخونین =)))) )
همین دیگه، برید سر بافتنی هاتون! :|