پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۵

عینک

وقتی که عینک می زنم، میتوانم تمامی دنیا را شفاف ببینم؛ تمامی هستی و هر چه درونش هست.شفافیت ها باید خوبی ها باشند، محبت ها، عشق ورزیدن ها، وفاداری ها...اما زمانی که از پسرک عینکی، فقط پسرک باقی می ماند-درست زمانی که عینکی در کار نیست- شفافیت هم میرود، دنیا تیره و تار میشود.بدی ها می مانند، خیانت ها، زخم زبان ها، بدبختی ها، غم و غصه ها...

یاد گرفته ام همیشه با عینکم به این دنیا نگاه کنم! فقط با عینکم و زمانی که می افتد، دنبالش می گردم تا بلأخره پیدایش کنم.افراد را بر اساس کار های خوبشان قضاوت کنم وسعی می کنم اشتباهات ناچیز را ببخشم.پسرک عینکی درون من هم این را میداند.برای همین کمکم میکند تا همیشه پسرکی عینکی باشم.کسی که از عینک زدن نمی هراسد...

پسرک عینکی
مدال رنگی