پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

خداوند همه ی انسان های روی زمین رو دوست داره و بهشون محبت می کنه و این محبت هم نصیب من شد و خوشبختانه جواب خوبی هم به این محبت دادم.از وقتی که اولین دندونم در اومد، خانواده جشنی گرفت که به جشن دندونی معروف بود.یعنی یک سینی شامل سمبول های یک شغل رو میاوردن و جلوی بچه ای که تازه دندون در آورده میزارن.از روی شانس خوب یا بد، من درجا به سراغ خودنویس رفتم :) و از سن نُه سالگی اولین داستانم رو نوشتم، داستان خوبی بود!راجب سه تا جادوگر.الان سیزده سالمه و عاشق کتاب هستم.هر نوع کتابی رو می خونم و کتاب خونم رو هر روز یک دور از اول تا آخر ورانداز می کنم. تا اینکه شروع کردم به نوشتن اولین داستان طولانی خودم!حتی هنوز اسمی هم براش نزاشتم و برای همین این وبلاگ رو باز کردم!

در اصل قصد اصلی من برای باز کردن این وبلاگ نوشتن بخش هایی از کتابمه.و یا دلنوشته هایی که می نویسم.کلاس چهارم عینکی شدم.خیلی وضعیت بدی بود، خیلی از دوستامو از دست دادم. نه اینکه اونا خودشون بخوان. هر کسی که من رو به خاطر عینکی بودنم مسخره کرد ، ریختم دور از قلبم آوردم بیرون.و این داستان مجهولِ گمنام من هم از خودم الهام گرفته شده.اعتقاد دارم که گاهی نویسنده ها باید حقیقت پرده رو نشون بدن.اگه قراره همه داستان ها با پایان خوب تموم شه، پس پایان بد کجاست و از همین رو، دو تا داستان کوتاه با پایان بد هم نوشتم.
+پسرک عینکی من نیستم!! شخصیتش ساخته ذهنمه!
نمی دونم چرا ولی دوست دارم ساده لباس بپوشم!خیلی ساده، یه تیشرت معمولی و یه شلوار معمولی با یه کفش معمولی!سه تا چیز ساده که من توشون احساس راحتی می کنم :) feeling comfortable :)
من به امید زنده ام.و دوست دارم که این امیدواری بیشتر هم بشه. دوست دارم به هدف هایی که دارم برسم.و خدا هم بزرگه، هم محبت رسان و هم یاری میکنه!خیلی دوسش دارم چون تنها کسی که به حرف هام گوش میده و بهشون توجه نشون میده!
مدال رنگی