پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

پــســرڪ عینــڪے

مردی را می شناختم که با سایه اش حرف می زد، چه زجری می کشد وقتی هوا ابریست.

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۹

از آفتاب بیزارم...

همیشه لذت می برم ، از آزادی در این روز های ابری.که آفتابی نیست،مزیت نبود آفتاب ، ندیدن سایه خویش است. اینکه سایه ات را نبینی،نبینی که هستی؟چه هستی؟!امتیازیست بس والا.گاهی اوقات لازم است که خودت را فراموش کنی. در ساعتی یا روزی، به کس دیگری تبدیل شوی.کسی که هنوز نشناخته ای و علایق و احساساتش را هم نمی دانی.و فقط  می دانی که باید در صدد شناختنش باشی. همین امتیاز، سبب شده تا من از فصل پاییز لذت خاصی ببرم.فصلی که همیشه در آن جنگی بین ابر و خورشید است،که اکثراً بر د و باختی ندارد و همیشه اینطور بوده که سر آخر خورشید پشت دشمنش یعنی ابر پناه می گیرد. و این فصل،که به فصل خزان معروف است، کمک می کند که شخصیت اصلی خودم را پیدا بکنم!

راه می روم.نمی دانم به کجا؟در طول این جاده آسفالتی خشک راه می روم.با درختان بی برگ، گاهی اوقات خودم را به جای این درختان می گذارم.یکی از حوصله بر ترین شغل ها، درخت بودن است.در تابستان است که فقط احساس زیبایی می کنند.هویتشان در پاییز گرفته می شود و زمستان هم با وقاحت تمام بر روی شانه های نحیفشان می نشیند.بهار هم مانند پزشکی؛جانی دوباره به آنان می دهد.اما من حاضرم درخت باشم.یکجا بنشینم و حرکت نکنم.این شده برنامه سه شنبه روز ها.سه شنبه ها که من می دانم هوا معمولاً ابریست و در جاده آسفالتی پرنده هم پر نمی زند.تنها صدای سیرسیرک[جیرجیرک] به گوش می رسد.که من باز هم در ذهن خودم،دلیل این صدا را ایراد گوشم میدیدم. زیرا گروه کر سیرسیرک ها،فقط شب ها اجرا دارد. همین جاده خلوت خشک با درختانش مرا هر سه شنبه به سوی خود می کشاند.تا آخر راه هم فقط فکر میکنم.تفکر درباره همه چیز و همه کس.و همیشه این احساس به من رخنه می کند که این  تفکرات ا ز جایی برای من الهام میشود. جایی از آن بالا ها.


پسرک عینکی
مدال رنگی